پیوند عاشقانهپیوند عاشقانه، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

چشم انتظار

بدون عنوان

امروز با کلی نا امیدی رفتم که ازمایش بدم تو راه گیج بودم نمیدونستم باید چیکار کنم اول کجا برم پیش کدوم دکتر برم؟؟؟ با خودم گفتم بابا بی بی که منفی شده  منم که مطمینم مامان نشدم پس بذار برم دارو خونه و قرص پرژسترون بگیرم . بعد باز دوباره دلم نیومد و گفتم شاید تو اوج نا امیدی خدا در رحمتش رو روم باز کنه و جواب ازم مثبت شه . این شد که رفتم همون ازمایشگاه همیشگی . منشی ازمایشگاه دیگه منو میشناسه با دیدن من گفت از بتا داری دوباره منم گفتم اره خلاصه رفتم تو اتاق و ازم خون گرفتن . یه حس بدی داشتم انگار از رو اجبار داشتم خون میدادم . یادش بخیر اولین بار که اومدم برای از بتا چقدر ذوق داشتم فکر میکردم الان نی نی تو دلم داره شلنگ و تخته می...
14 دی 1392

این روزا برام سخت میگذره

سلام نخودی مامان این روزا قراره مامان بزرگ و بابا بزرگت برن کربلا زیارت امام حسین و حضرت ابوالفضل . من از الان دلم داره براشون تنگ میشه امروز از خواب که بیدار شدم مامانیت زنگ زد گفت که مریضه و رفته دکتر . .منم تندی براش سوپ درست کردم . و بردم دادم بهش . دیشب با بابات میونمون شکراب شد . . اخه من این روزا خیلی دلم هوای تو رو کرده . همش دارم بهونه میگیرم . دیشبم رفتیم خونه سمانه جون و عمو صادق{دوستای مامان و بابات} اونا هم برای امیر ارسلان که 3 ماه دیگه به دنیا میاد کاغذ دیواری دالی موشه خریده بودند و با با بات چسبوندنش. .  ما الان 2 ساله که اتاق تو رو کاغذ دیواری کردیم اخه چرا نمیای نخودی مامان . شبم قراره بریم خونه عمه فهیمه زن...
9 دی 1392

نامه برای جیگر مامانی

سلام به کودک ناز نازی من کوچولوی مامان  الان که در تاریخ 92/10/7 به سر میبریم درست 6 سال و 5 ماه و اندی است که من و بابایی با هم عروسی کردیم من از همون روزای اول دغدغه داشتن تو رو تو دلم داشتم اون موقع ها به خاطر سن و سال کمی که با  باباییت داشتیم دلم نمیخواست نی نی دار شم و همیشه به خاطر مشکلی که بابات داشت از بچه دار شدن میتر سیدم . تا اینکه متوجه میشم کم کم دارم به نی نی دار شدن علاقه مند میشم اخه باباییت خیلییییییییی مهربونه  و ما با هم دو تا دوست صمیمی هستیم و هرگز جای خلا تو زندگیمون احساس نمیکنیم. شروع میکنم به خریدن یه عالمه اسباب بازی و عروسک برات اخه دلم میخواد برات سنگ تموم بذارم و تو پر غو بزرگت کنم . تازگیا ...
7 دی 1392

سفر مشهد مامان و بابا برای گرفتن من از امام رضا

این روزا حال وروز خوبی ندارم دلم خیلی برای نی نی تنگ شده و اون سرتق و پرو تر از هر دفعه با من قهر کرده و نمیاد . این چن وقت پیش یه خواب عجیبی دیدم  خواب دیدم تو یه قصر قدیمی و کثیف همه فامیلامون هستن و اونجا خیلی تاریکه هر چقدر از پله ها بالا و پایین میریم هیچ دری برامون باز نمیشه که یکدفعه  امام رضا میاد و منو تو بغلش میگیره و اون درو برام باز میکنه و روبه رومون گنبد طلایی هست و منو تو بغلش میبره تو گنبد و از خدا برام  شفا میخاد وقتی از خواب بیدار میشم نصف شب میرم قایمکی از طهمورث بی بی پک میذارم و طبق معمول در حسرت دیدن خط دوم اشک میریزم اما ته دلم خوشحاله بابت خوابی که دیدم این یه نشونه بزرگه  . ولی بازم ناراحت میم و ...
7 دی 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به چشم انتظار می باشد